حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت شصت و هفتم
زمان ارسال : ۸۸ روز پیش
وصال بعد چند روز مسافرت به ییلاق، عزم برگشت کرده بود. این بار بی ساناز آمده بود. بی احتیاطی سبب بیماری و امتناع از مسافرتش شد. نرفت اما وصال را از کنایه بی نصیب نگذاشت.
«باز دلت بغل می خواد کلک؟ برو ولی اگه اتفاقی افتاد و بغل دادی و بغل گرفتی مدیونی بهم نگی.»
حالا که مسیر تهران را برمی گشت، گلرخ همراهی اش می کرد. پیرزن هوای دیدار دخترش را کرده بود. در طول راه پیرزن را به حرف گرفت. به ق
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.