ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و یکم :
انگشتشو گرفت جلوی صورتش و گفت :
- هیس...
به در تکیه داد و دستپاچه از توی کیفش یه چیزی مثل ناخن گیر بیرون اورد و تیزی کوچیکشو به سمتم گرفت.
ترسیده به چشمام نگاه کرد و مضطرب گفت:
- ببخشید... ببخشید... بخدا ببخشید.
از این حالت عجیب و غریبش جا خوردم و گفتم:
- چته؟ این کارها برای چیه؟
پیشونیش عرق کرده بود و ترس تو چشماش مشخص بود
- کاش یکساعت پیش دستم میشکست جواب تماس فلور
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم💋❤️