بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت هشتاد و چهارم
زمان ارسال : ۹۰ روز پیش
-من دوستئی با شما ندارم آقا. سفر به سلامت.
منتظر نماند علیرضا حرفی بزند. گوشی را روی دستگاه گذاشت. شاید به خاطر اینکه همزمان با اتمام جملهاش در باز شد و امیرطاها داخل آمد.
نگاهشان به هم چسبید! از نوع نگاه امیرطاها خواند چیزی از حرفهایش شنیده است. اجازه نداد بیشتر بگذرد و مغزش مالیخولیایی شود. بلند شد و با لبخند گفت:
-سلام عشقم، زود اومدی!
در حالیکه مستقیم
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.