پارت چهل و سوم :

تکیه‌ام را از دیوار آلاچیق گرفتم و صدای «برادرجان» گفتن حنا در گوشم پیچید.
وقتی که بی تفاوتی‌ام را دید. آلاچیق را دور زد و از سه پله‌ی آن بالا آمد و با کمی فاصله کنارم نشست.
- واسه خوردن هم ناز داری؟
ظرف تمشک را بینمان قرار داد.
- بخور که خیلی خوشمزه ست نخوری از دستت رفته.
این دختر قصد کشتنم را داشت.
دوست داشتم فریاد بکشم و بگویم من برادر تو نیستم و دیگر مرا به این عنو

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۳۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.