پایلوت به قلم سمیرا حسن زاده
پارت چهل و سوم :
تکیهام را از دیوار آلاچیق گرفتم و صدای «برادرجان» گفتن حنا در گوشم پیچید.
وقتی که بی تفاوتیام را دید. آلاچیق را دور زد و از سه پلهی آن بالا آمد و با کمی فاصله کنارم نشست.
- واسه خوردن هم ناز داری؟
ظرف تمشک را بینمان قرار داد.
- بخور که خیلی خوشمزه ست نخوری از دستت رفته.
این دختر قصد کشتنم را داشت.
دوست داشتم فریاد بکشم و بگویم من برادر تو نیستم و دیگر مرا به این عنو