پارت چهل و سوم

زمان ارسال : ۸۸ روز پیش

تکیه‌ام را از دیوار آلاچیق گرفتم و صدای «برادرجان» گفتن حنا در گوشم پیچید.

وقتی که بی تفاوتی‌ام را دید. آلاچیق را دور زد و از سه پله‌ی آن بالا آمد و با کمی فاصله کنارم نشست.

- واسه خوردن هم ناز داری؟

ظرف تمشک را بینمان قرار داد.< ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید