سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت شصت و هشتم :
نگاهم ناخواسته محمد را تا مسیری که از اتاق خارج شد ،دنبال کرد سپس رو به مادرم کردم ،مادر حسابی عصبانی بود ،چینی روی بینی اش انداخت و آرام غر زد :
_ سوگل خیلی این بچه رو اذیت می کنی.
با اخم گفتم :
_ شاید بهتره تو هر چیزی دخالتش ندی ،براش سوء تفاهم پیش میاد.
مادرم مکث کوتاهی کرد و سرش را پایین انداخت .هنوز عصبانی به نظر می رسید ،اما به نظر می آمد، ملاحظه بیماریم را می کند و چیزی نم
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.