طلسم تارادیس به قلم طیبه حیدرزاده
پارت پنجاه و چهارم :
.
کارون با چشمان پرسوال خیره نگاهم می کرد:
-ضحا؟ چه بلایی سرم اومده؟ من هیچی یادم نیست.
باید به او می گفتم سه روزه تمام بود که در این دخمه بدون غذا گیر کرده بودیم؟
با مهربانی نگاهش کرده و گفتم:
-چیز خاصی نیست. از علف های مسموم خورده بودی و حالت بد بود.
به طرف در فلزی رفته و بلافاصله بازش کردم. نورتند خورشید چشمانم را آزرد.
شاخه های درخت