پارت پنجاه و چهارم :

.

کارون با چشمان پرسوال خیره نگاهم می کرد:

-ضحا؟ چه بلایی سرم اومده؟ من هیچی یادم نیست.

باید به او می گفتم سه روزه تمام بود که در این دخمه بدون غذا گیر کرده بودیم؟

با مهربانی نگاهش کرده و گفتم:

-چیز خاصی نیست. از علف های مسموم خورده بودی و حالت بد بود.

به طرف در فلزی رفته و بلافاصله بازش کردم. نورتند خورشید چشمانم را آزرد.

شاخه های درخت

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۲۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.