حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۱۰۶ روز پیش
دقایقی بعد با سر گیجه قدمی عقب رفت. دست دامیار دور کمرش حلقه شد و او به پشت روی دستش خم شد. کوتاه خندید و نفس زنان پلک خواباند. حرارت دست دامیار و هرم نفس سوزانش را حس کرد.
آرام پلک گشود و نگاهش قفل چشمان مخمورش شد. نگاه عطشناک و تحسین گویش دلش را لرزاند و نفسش را برید. دامیار نرم نرمک صاف ایستاد و پروا متعاقبش کمر صاف کرد.
ترانه با دهان باز به آن دو خیره بود و چشمان منتظر پروا به دهان
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.