پارت پنجاه و یکم

زمان ارسال : ۱۰۶ روز پیش

چشم‌های آقا خشایار از فرط تعجب از حدقه بیرون جهیت و نزدیک بود چهار تا بشود. زهره خانم ریز ریز خندید و هاله که دهانش باز مانده بود و سعی داشت خودش را جدی نشان بدهد اما نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند گفت:

- وا ارغوان؟ خشی چیه؟ زشته.

ارغو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید