عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت سی و ششم
زمان ارسال : ۲۸۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
روی صندلی افتاده بودم و چشمانم را بسته بودم که دختری از توی یکی از کلاسها بیرون آمد و گفت:
ـ ببخشید خانم طلوعی! آقای سپهری هنوز نیومده.
تازه یادم آمد سپهری را ندیده بودم. نمیدانم چرا آن روز اساتید انقدر تأخیر داشتند! برخاستم و پشت سر دختر به کلاس رفتم. کلاس سپهری نسبت به کلاس حامد همیشه آرامتر بود. شیدا دختر قد کوتاهی که چشمان زیبا و درخشانی داشت توی آینه صورتش را نگاه می
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسیییی راضیه جونم ❤️❤️راضیه جون سال نو مبارک عزیزم 😘😘