آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت بیست :
حاج توحید بدون اینکه جواب سوالش رو بده فلش رو به طرفش گرفت.
- این رو به تلوزیون وصل کن.
معز چشم گفت و فلش رو گرفت.
وقتی وصلش کرد و کنترل رو برداشت نگاه همه به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
روی صندلی نشست و تنها فیلمی رو که تو فلش بود باز کرد.
بعد از چند لحظه ویدیویی پخش شد که من توش بودم.
اولش احساس کردم دارم خواب میبینم.
چند باری محکم پلک زدم تا باورم بشه چیزی که دا
مطالعهی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.