آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت بیست
زمان ارسال : ۱۱۱ روز پیش
حاج توحید بدون اینکه جواب سوالش رو بده فلش رو به طرفش گرفت.
- این رو به تلوزیون وصل کن.
معز چشم گفت و فلش رو گرفت.
وقتی وصلش کرد و کنترل رو برداشت نگاه همه به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
روی صندلی نشست و تنها فیلمی رو که تو فلش بود باز کرد.
بعد از چند لحظه ویدیویی پخش شد که من توش بودم.
اولش احساس کردم دارم خواب میبینم.
چند باری محکم پلک زدم تا باورم بشه چیزی که دا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.