پارت بیست و نهم

زمان ارسال : ۲۹۰ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه

یک ساعت و نیم بعد کلاس‌‌ها تعطیل شدند. مرتب نگاهم به در اتاق حامد بود که بالاخره باز شد و حامد با خنده و پشت سرش یک عده دختر بیرون آمدند. با حرص توی دلم گفتم: «چرا داری می‌‌خندی؟ خیلی بهت خوش گذشته؟» با دیدن سپهری قلبم آرام گرفت. سپهری با یک دنیا مهر و محبت داشت به طرف من می‌‌آمد. لبخند کمرنگی بر لب نشاندم و پرسیدم:
ـ آقای سپهری امری داشتید؟
ـ بله. می‌‌خواستم اگه ممکنه لیسنینگای

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 00

    عالی بود راضیه جونم مرسی❤️❤️

    ۹ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    خوشحالم پارت رو دوست داشتی عزیزم 😍♥️⚘

    ۹ ماه پیش
  • اسرا

    00

    دایی مسعودتاحالاازدواج نکرده؟خاله سیماهم؟واماکارفکرکنم پدرحامدایندفعه به دایی زنگ زده

    ۹ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    پای پدر حامد وسط نبوده. دایی مسعود با خاله سیما کار شخصی داشته 😍

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.