عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و نهم
زمان ارسال : ۲۹۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
یک ساعت و نیم بعد کلاسها تعطیل شدند. مرتب نگاهم به در اتاق حامد بود که بالاخره باز شد و حامد با خنده و پشت سرش یک عده دختر بیرون آمدند. با حرص توی دلم گفتم: «چرا داری میخندی؟ خیلی بهت خوش گذشته؟» با دیدن سپهری قلبم آرام گرفت. سپهری با یک دنیا مهر و محبت داشت به طرف من میآمد. لبخند کمرنگی بر لب نشاندم و پرسیدم:
ـ آقای سپهری امری داشتید؟
ـ بله. میخواستم اگه ممکنه لیسنینگای
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۱۹ ساله 00عالی بود راضیه جونم مرسی❤️❤️