پارت بیست و هفتم :

در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد. از روی مبل برخاستم و به طرف در رفتم. نگاهی از چشمی به بیرون انداختم. خاله سیما پشت در بود که با آشفتگی منتظر باز شدن در بود. در را بی‌‌معطلی باز کردم و خاله زود داخل آمد:
ـ مهسا شوخی که باهام نکردی؟
ـ نه بابا. چه شوخی‌‌ای؟ خودمم خشکم زد وقتی فهمیدم عمه و شوهر عمه‌‌ی حامدن!
ـ نگفتن برای چی اومدن؟
ـ نه. چیزی نگفتن.
خاله سعی کرد آرام باشد و ب

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۶۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    20

    واه یعنی چی مایه پسرخوب داریم بعداینامیگن برای خوب نیست ولی واسه پسرشون اوکی

    ۱۱ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍👌

    ۱۱ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 10

    عالی بود خیلی ممنون ❤️عمه حامد جون مهسا رو برای پسرت تور نکن که ما قبلا تور کردیم😁🤣🙈😎

    ۱۱ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍❤

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.