عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و پنجم
زمان ارسال : ۲۹۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
خاله سیما مضطرب گفت:
ـ حامد جان اوضاعتو نمیبینی؟ اینا جنایتکارن! هر کاری از دستشون برمیاد.
حامد مصمم برخاست و با پایی که میلنگید به تراس رفت تا با پدرش که بیوقفه به گوشیاش زنگ میزد، صحبت کند. او قصد نداشت ایران را به همین راحتی ترک کند آن هم فقط از ترس یک عده اراذل و اوباش! صدایش را همه میشنیدیم:
ـ الو... سلام بابا. آره، خوبم. نگران نباش. آره، شناختم. شاپور و آدم
Zarnaz
۱۹ ساله 00عالی بود خیلی ممنون ❤️❤️