عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و پنجم :
خاله سیما مضطرب گفت:
ـ حامد جان اوضاعتو نمیبینی؟ اینا جنایتکارن! هر کاری از دستشون برمیاد.
حامد مصمم برخاست و با پایی که میلنگید به تراس رفت تا با پدرش که بیوقفه به گوشیاش زنگ میزد، صحبت کند. او قصد نداشت ایران را به همین راحتی ترک کند آن هم فقط از ترس یک عده اراذل و اوباش! صدایش را همه میشنیدیم:
ـ الو... سلام بابا. آره، خوبم. نگران نباش. آره، شناختم. شاپور و آدم
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۱۹ ساله 10عالی بود خیلی ممنون ❤️❤️