عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و چهارم :
به محض اینکه تماس برقرار شد با صدایی مضطرب و لرزان گفتم:
ـ الو دایی!
دایی جواب داد:
ـ سلام مهسا. خوبی؟ همین الآن ذکر خیرت بود!
با لحنی پر از دلهره و تشویش گفتم:
ـ دایی من و حامد گیر افتادیم. زود بیا به دادمون برس.
لحن دایی به نگرانی نشست:
ـ چی داری میگی مهسا؟ چی شده؟
ـ بعداً میگم. تو رو خدا زود خودتو برسون.
ـ کجایید الآن؟
ـ الآن لوکیشن میفرستم.
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ماهرخ
00چرابه دایی مسعودش زنگ نمیزنه ک زن دایی حسامشم شاکی نشه !!!!!