پارت بیست و پنجم

زمان ارسال : ۲۹۴ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه

خاله سیما مضطرب گفت:
ـ حامد جان اوضاعتو نمی‌‌بینی؟ اینا جنایتکارن! هر کاری از دستشون برمیاد.
حامد مصمم برخاست و با پایی که می‌‌لنگید به تراس رفت تا با پدرش که بی‌‌وقفه به گوشی‌‌اش زنگ می‌‌زد، صحبت کند. او قصد نداشت ایران را به همین راحتی ترک کند آن هم فقط از ترس یک عده اراذل و اوباش! صدایش را همه می‌‌شنیدیم:
ـ الو... سلام بابا. آره، خوبم. نگران نباش. آره، شناختم. شاپور و آدم

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 00

    عالی بود خیلی ممنون ❤️❤️

    ۹ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏💞💖

    ۹ ماه پیش
  • اسرا

    20

    راضیه خانم ممنون

    ۹ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏❤💙🧡

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.