عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و یکم :
روز بعد خاله سیما آماده شد تا برای بدرقهی حامد فرودگاه رود اما با دیدن من که گوشهی اتاق کز کرده توی خودم رفته بودم، تعجب در نگاهش نشست:
ـ نمیخوای فرودگاه بیای؟
نگاه بیتفاوتی که پشت آن غم بزرگی پنهان بود به او انداختم و با سر پاسخ منفی دادم. خاله که معنی رفتارم را درک نمیکرد نگاه از من برگرفت و از اتاق بیرون آمد اما لحظهی آخر برگشت و گفت:
ـ مهسا نمیخوام زو
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
پارسا
00خوبه