مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و سوم
زمان ارسال : ۹۶ روز پیش
- منظورت از همه... یعنی پلیس و...
طاها باتردید این را پرسید و فرحان سربهزیر جواب داد: لیلیخانم هم فهمید...!
پلکهای طاها بر هم فشرده شد و فرحان ادامه داد: نمیشد بهش چیزی نگم. شما بیمارستان بودی و باید میومد. وقتی هم اومد...
طاها حرصآلود و کفری میان حرفش پرید: خب میگفتی اراذل ریختن تو کافه... دیگه چرا حرف از افرا بزنی اونم وقتی که غیبش زده!
- اونا به پلیس گفتن؛ همون رفقای
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.