طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت بیست و سوم
زمان ارسال : ۱۱۲ روز پیش
امیرپاشا مردد به چشمان اندوهگین مشدی خیره شد و شیرین، با هجوم احساسات ضد و نقیض بر قلبش، به امیرپاشای عصبی نگریست و عیش و نوشی که یکباره به مجلس عزا مبدّل گشت.
- زبون باز کن جون به سر شدم.
صدای فریاد امیرپاشا نفسها را در سینه حبس کرد؛ کسی جرأت نداشت نُطُق بکشد و خبر را برای مرد خشمگین تکرار کند. کسی جرأت نداشت خبر مرگ عمهای که روزها منتظر آمدنش بود را به سمعش برساند. خانِ پیشت
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.