طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت نوزده
زمان ارسال : ۱۲۲ روز پیش
شاگرد نوجوان با توپ پر مقابلش قد علم کرده و همچون محتسبی که درست هنگام جرم مچگیری کند، نگاهش را به صورت مستور در زیر روبنده دوخت.
- من... من... .
از ترس میلرزید؛ میلرزید و مختار فاتحانه به مزاحم همیشگیشان چشم دوخته بود.
آن روز هم مثل روزهای دیگر آمده بود مخفیانه برادر را ببیند و بیش از دیده شدن بگریزد اما چشم تیزبین مختار ماهمنیر را شناخت و بوی آشنایش او را تا پای حجره شنا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.