طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت هفده
زمان ارسال : ۱۷۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
هراسان به سمت در گام برداشت و به اندرونی نگاه کرد؛ مبادا کسی حرفهای شیرین را شنیده باشد و با توپ و تشر به سراغشان بیاید. نه برای تنبیه، برای بستن دهانش! مبادا تنها برای تن ندادن به وصلت اجباری مرسوم کافر خوانده شود و حکم جهاد برایش صادر.
- میخوای سیاه و کبودت کنن؟ این حرفها چیه؟
از بغض شیرین بغض کرد و نگاه دلسوزش را به چشمان غمگینش دوخت. شیرین زیرلب گفت:
- من دوستش ندارم.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.