طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت چهارده
زمان ارسال : ۱۲۶ روز پیش
از جا برخاست و صدایش بالا گرفت؛ از غیض عشق ناشایست پسرش.
- میخوای تجدید فراش کنی؟ بچه میخوای، خیله خب. کُلی دختر دمبخت توی این شهر هست که محتاج یه نگاه و یه پاسخ سلام از طرف پسر خاناند و پسر احمق من دل در گروی یه دختر خیاط بسته که نه اصل و نسبش مشخصه و نه شجرهش.
پوزخند امیرپاشا در گوش پدرش پیچید و عصبیتر از قبلش کرد.
- ولی اونا هیچکدوم انتخاب من نیستن. از اول هم دختری رو
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.