عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت شانزده :
همگی به خانهی خاله سیما برگشتیم و خودمان را منتظر ورود کاظم خان یا همان پدر حامد کردیم که پس از سالها به خانهی خواهرزن سابقش میآمد. خاله سیما توی آشپزخانه مشغول تدارک ناهار بود. حامد و دایی حسام هم داشتند با هم بحث میکردند و من این وسط مانده بودم چه کنم. از کاظم خان ترسی ناشناخته درونم رخنه کرده بود. حس میکردم او هم مثل پسرش دل خوشی از من نداشت. با شنیدن صدای زنگ ذهن همه
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۷۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
صحرا
00خیلی رمان خوبیه اگر ممکنه زودبه زود پارت بزارید ممنون میشم ❤️❤️❤️❤️