پارت بیست و دوم :

بهار ذوق کرد و همراه او شد. هر دو بی هیچ حرف به طرف خانه اشرف خانم راه افتادند. عباس همان‌‌طور که راه می‌‌رفت و به روبه رو نگاه می‌‌کرد، گفت:

ـ دیگه به اون موضوع فکر نکن! تموم شد.

ـ عباس آقا اگه شما نیومده بودی من چه خاکی تو سرم می‌‌ریخ ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.