تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت سی و ششم
زمان ارسال : ۲۰۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 16 دقیقه
***
- خرماها رو هسته کردی؟
اشکم را با پره شالم زدودم و در جواب نجلا سر تکان دادم.
- بیا این آرد، اگه کم اومد بگو بدم شاهین بخره.
- باشه.
نجلا مهلا را زد:
- مهلا بیا این گردوها رو بشکن.
نجلا از آشپزخانه بیرون رفت و من همانطور که آرد را تفت میدادم به این فکر میکردم که چهل روز گذشت.
چهل روز از مرگ خواهرم گذشت و من هنوز نفس میکشم و زندگی جریان دارد.
همه بعد ا