ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل
زمان ارسال : ۱۶۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
کلید انداختم رفتم اتاق خدمات و دیدم یه عالمه لباس و فرم خاکستری اونجا آویزونه، نمیفهمم واقعا چرا من نباید با لباس خودم میرفتم پیش بابا و فرهود ؟
مانتو کتی مشکی تنمو در اوردم و یکی از مانتو های آویزون شده توی اتاق رو برداشتم و نزدیک بینیم بردم و با چندش بو کردم.... شت!!! نمیدونم قبلا تن کی بود ولی بوی سگ عرقش زد تو صورتم.
با صورت جمع شده اومدم مانتوی بعدی رو بردارم که یهو در باز شد و ی
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00اومایگاد گوارش پیدا شد 🤯😳عالی بود مرسی حانیا جون ❤️❤️