ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل :
کلید انداختم رفتم اتاق خدمات و دیدم یه عالمه لباس و فرم خاکستری اونجا آویزونه، نمیفهمم واقعا چرا من نباید با لباس خودم میرفتم پیش بابا و فرهود ؟
مانتو کتی مشکی تنمو در اوردم و یکی از مانتو های آویزون شده توی اتاق رو برداشتم و نزدیک بینیم بردم و با چندش بو کردم.... شت!!! نمیدونم قبلا تن کی بود ولی بوی سگ عرقش زد تو صورتم.
با صورت جمع شده اومدم مانتوی بعدی رو بردارم که یهو در باز شد و ی
Zarnaz
۲۰ ساله 00اومایگاد گوارش پیدا شد 🤯😳عالی بود مرسی حانیا جون ❤️❤️