پارت صد و شصت و سوم :

ماشین را جلوی آبمیوه فروشی بزرگی نگه می‌دارد. جلوی آبمیوه فروشی به لطف چراغ‌های زیاد و پرنور، مثل روز روشن شده اما تعداد کم مشتریانش، ساعتی که به دوازده نزدیک می‌شود را یادآوری می‌کند.
- چی بگیرم برات؟ آب پرتقال خوبه؟ یا خواستی بستنی بگیرم که شیرین‌تره، حالت رو جا میاره.
نگاهش می‌کنم و باز هم بدون اینکه دست خودم باشد او را با سمیر مقایسه می‌کنم. هیچوقت از من سوال نمی‌کرد من

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۵۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سیتا

    00

    سمیر اومده یا***دیگه هست

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🥰🥰

    ۸ ماه پیش
  • سپیده

    00

    آدم وقتی بد بیاره ،از زمین واسمون می باره براش

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    دقیقا. اونوقت دیگه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به یکی می‌کنن...

    ۸ ماه پیش
  • دلنیا

    10

    واییی سمیر😰حالا چی میشه من استرس گرفتم😂

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😰🥰🥰🥰

    ۸ ماه پیش
  • Zahra.s

    20

    کاش دستم میرسید این سمیر و یه کتک مفصل میزدم آخ که دلم خنک میشد خدا قوت عالی بود ممنون برای پارت

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    موافقم👌😁😁

    ۸ ماه پیش
  • اسرا

    11

    اینی که توخونش همونی که لاستیک ماشین***کردفقط چطورواردشده یاسمیریامینو؟

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    ماجرای لاستیک جدا بود. امشب آوا پشت هم داره بد میاره.🫥🫥

    ۸ ماه پیش
  • یانا

    00

    سمیر دیوونه شده

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    خودخواهی و وقاحتش ناتمومه.🫥

    ۸ ماه پیش
  • Aa

    50

    وای سمیر😯😯😯

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😰😰

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.