پارت سی و سوم

زمان ارسال : ۱۲۷ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 16 دقیقه

فصل 6

حاج‌امیر روی تخت درون اتاق هادی نشسته‌بود و بی‌حوصله و کسل بود. چیزی را که دیده‌بود، باور نمی‌کرد. انگار به چشمان خودش اعتماد نداشت.
با انگشت شست و اشاره پلک‌هایش را ماساژ داد. دوتقه‌ی کوتاه به در اتاق خورد و امیرحسین وارد شد. حاج‌امیر نگاهی به پسرش انداخت و به کنارش روی تخت اشاره کرد. امیرحسین ازخداخواسته کنار پدرش نشست. سکوت معناداری میانشان حاکم شد.
امیرحسی

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.