ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت چهارده :
با تکانهای دستی روی شانهاش از خواب بیدار شد. چشمانش را که باز کرد، روشنایی خانه باعث شد دوباره پلکهایش را روی هم بگذارد و چهرهاش مچاله شود.
پورچیستا نگران بالای سرش ایستاده و دستش را روی شانهاش گذاشته بود.
- چرا اینجا خوابیدی؟ حالت خوبه؟
ایشتار در جایش نیمخیر شد و چشمانش را ماساژ داد:
- آره، خوبم. خستهم بود همینجا خوابم برد.
پورچیستا از جایش بلند شد و گفت:
مطالعهی این پارت حدودا ۱۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.