به چشم هایم نگاه کن، آن گاه دروغ بگو! به قلم معجزه شرقی
پارت سی و هشتم :
شب بود و نسیمی خنک میوزید، چادرم را به خودم پیچیدم. میخواستم وارد حرم بشوم و ضریح را بگیرم؛ اما چیزی مانعم میشد...زن و شوهری که کنارم نشسته بودند یک عکس دو نفری باهم گرفتند. در دلم برایشان آرزوی خوشبختی کردم، هیچ وقت حسرت زندگی کسی را نخورده بودم؛ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
00عالی بود