پارت سی و هشتم :

شب بود و نسیمی خنک می‌وزید، چادرم را به خودم پیچیدم. می‌خواستم وارد حرم بشوم و ضریح را بگیرم؛ اما چیزی مانعم می‌شد...زن و شوهری که کنارم نشسته بودند یک عکس دو نفری باهم گرفتند. در دلم برایشان آرزوی خوشبختی کردم، هیچ وقت حسرت زندگی کسی را نخورده بودم؛ ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.