اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت صد و نود و ششم :
بغضش از این همه ذلت ترکید. بیاختیار سرش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
_ عبااس؟
بهگریه افتاد. بلند و درمانده. سپس مشت آلودهاش را روی زمین کوبید و لب بهنفرین باز کرد.
_ خدا ازتون نگذره چی کارش کردین بچهرو.
چشمهایش بسته بود و لبهایش تند و تند تکان میخورد. میلرزید ولی خیالی نبود وقتی سرمایهی زندگی طاهر را سهل و راحت از دست و پایههای زندگیش را از بیخوبین سست
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.