اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت صد و نود و ششم
زمان ارسال : ۱۲۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
بغضش از این همه ذلت ترکید. بیاختیار سرش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
_ عبااس؟
بهگریه افتاد. بلند و درمانده. سپس مشت آلودهاش را روی زمین کوبید و لب بهنفرین باز کرد.
_ خدا ازتون نگذره چی کارش کردین بچهرو.
چشمهایش بسته بود و لبهایش تند و تند تکان میخورد. میلرزید ولی خیالی نبود وقتی سرمایهی زندگی طاهر را سهل و راحت از دست و پایههای زندگیش را از بیخوبین سست
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.