اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت صد و شصت و دوم
زمان ارسال : ۱۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
رخساره هم از این درد بینصیب نبود. کودکانه گرد پدرش میچرخید و شیرینزبانی میکرد. انگار او هم فهمیده بود که باید برای سرپا نگه داشتن مرد خانه کاری بکند. شانههای رحمت که میلرزید دنیا بر سر زن جوان خراب میشد. توان از دست میداد و گوشهکناری برای خودش جور و عزا میگرفت. رحمت هربار وسط تب و لرزهایش لبخند معنی داری میزد و رو به خاتون میگفت:
_ دیگه غصه نخور قاسمت داره میآد.<
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.