پارت پنجاه و ششم

زمان ارسال : ۱۲۵ روز پیش



اون روز طالع بداقبالی برای هر دو نفرشون بوده.


زید یونس اونو نشناخته بود، ولی خلیل خنده های مرد رو خوب به خاطر داشت. خلیل می گفت مثل اینکه توی سرش خمپاره ترکیده بود. همه اون خاطرات بد یهو تو مغزش سرازیر شده بود. اون روز ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید