قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت چهل و دوم :
بلند شدم و پرسیدم:
- عجیبه خانمجان صداش درنیومده. انگار فقط میخواست آبروی منو جلو شمس ببره.
- کلی غر زد، تو سرت تو کتاب بوده نفهمیدی. یه ساعت پیش بالاخره با اخموتَخم گفت جواهر شامش رو داد و رفت خوابید.
سر میز شام نشستیم و درحالیکه هردو از نگرانی بیاشتها بودیم چند قاشق خوردیم بلکه زمان بگذرد و مامان بیاید اما انگار عقربههای ساعت خبری از دل بیقرار م