قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت سی و چهارم :
باز بغض راه گلویم را بست و تلاش کردم اشک نریزم اما وقتی حرف زدم صدایم گرفته بود.
- یعنی... خدایا، حالا باید چیکار کنم؟
به صورتم خیره شد.
- پیشنهادم اینه که وقتی پام خوب شد و اوضاع راهها هم بهتر شد، برگردیم تهران و دنبال مامانت بگردیم.
- چطوری؟ تنها امیدی که داشتم این بود که مامانم تو شاهی باشه و مینو خجسته ازش یه خبری بهم بده ولی با این اعلامیه و
اسرا
00عجب یعنی شمس گرفتن یاتابان فکرمیکنه اون گرفتن ممنون فرنازگل