ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و پنجم :
دنبالش راه افتادم و پله هارو یکی یکی بالا رفتیم
- فکر میکردم تحملت بیشتر از این حرفاست.
لبامو روی هم فشار دادم و لعنتی اشکام توی چشمام شروع به جمع شدن کردن.
- فکر کردم میتونم ولی نمیتونم.
همونطور که پله هارو بالا میرفتیم بدون اینکه بهم نگاه کنه دستشو توی جیب شلوارش کرد و دستمال سفید رنگی بیرون اورد و به سمتم گرفت.
- بهش احتیاج ندارم
دستشو عقب نبرد.
پ
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۸۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نیلوفر ابی
00خیلی عالی