حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت چهل و نهم
زمان ارسال : ۱۶۳ روز پیش
ریموت را فشرد. منتظر به گشوده شدن آرام در ورودی باغ خیره بود که حامی با کیفی در دست شتاب زده روی صندلی جلو جای گرفت و نفس تازه کرد: نفسم برید تا بهت رسیدم. راه بیفت.
وصال پدال گاز را فشرد و از باغ بیرون زد: حالا عجله ت واسه چیه؟
_ دیگه بخور و بخواب تعطیل. تخصص نگرفتم بذارم دم کوزه آبشو بخورم. برو سمت غرب.
_ غرب؟! اون ور مسیرم نیست. می رم آتلیه. راهم دور می شه.
_ هر چی بزرگترت می گه بگ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.