پارت پنجاه :

من و ستاره و سیاوش برگشتیم تو کلبه. تمام مدتم ساکت بودیم تا موقعی که رسیدیم و سیاوش دوباره شروع کرد به حرف زدن با تلفنش. واسم غیرقابل هضم بود که چطور می‌تونست به این راحتی عادی رفتار کنه، جوری که انگار نه انگار مرگ کسی رو به چشم دیده.
حالم خوب نبود، درد پشتم لحظه ای ساکت نمیشد و خودمم فقط یه گوشه نشسته بودم و به بیرون نگاه می‌کردم. به کوهی که همیشه خوف و وحشت و ساطع می‌کرد...
_خوبی؟

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۱۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.