ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و هفتم :
رنگ از رخسارم رفت و شالمو جلوتر کشیدم و سرمو نزدیک صفحه گوشی بردم و لبخند نمایشی زدم
- این مدلی؟ آره قدیما داشتم، خراب شد.
چپ، چپ بهم نگاه کرد و گفت :
- ببینم، اون ساعت از روز کجا بودی؟ نکنه مال خودته؟
لبخند از روی صورتم رفت. اگه بگم احتمال داشت صدای تپش قلبم به گوش فرهود برسه دروغ نگفتم.
به چشمای منتظرش خیره شدم و جدی گفتم :
- لو رفتم. منم اونجا بودم
یهو زد زیر خنده
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آمینا
00ای وای چی شد یهو.کی ماشینشو منفجر کرده؟ بیچاره فرهود الان فکر میکنه خواهرش داره دنبالش میاد اگه ماشین رو ببینه سکته میکنه🙃.ندزدن ببرنش خانوادش دنبالش بگردن. ای بابا چقدر هیجانی شد
۱۰ ماه پیشسبا
۲۱ ساله 00پشمامممممم من بازم پارت می خوام تا پنجشنبه دیره😭❤️
۱۰ ماه پیشفریبا
00😧😧😦
۱۰ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون بی صبرانه منتظر پارت بعدیم ❤️😍