ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۱۸۶ روز پیش
رنگ از رخسارم رفت و شالمو جلوتر کشیدم و سرمو نزدیک صفحه گوشی بردم و لبخند نمایشی زدم
- این مدلی؟ آره قدیما داشتم، خراب شد.
چپ، چپ بهم نگاه کرد و گفت :
- ببینم، اون ساعت از روز کجا بودی؟ نکنه مال خودته؟
لبخند از روی صورتم رفت. اگه بگم احتمال داشت صدای تپش قلبم به گوش فرهود برسه دروغ نگفتم.
به چشمای منتظرش خیره شدم و جدی گفتم :
- لو رفتم. منم اونجا بودم
یهو زد زیر خنده
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00ای وای چی شد یهو.کی ماشینشو منفجر کرده؟ بیچاره فرهود الان فکر میکنه خواهرش داره دنبالش میاد اگه ماشین رو ببینه سکته میکنه🙃.ندزدن ببرنش خانوادش دنبالش بگردن. ای بابا چقدر هیجانی شد
۶ ماه پیشسبا
۲۱ ساله 00پشمامممممم من بازم پارت می خوام تا پنجشنبه دیره😭❤️
۶ ماه پیشفریبا
00😧😧😦
۶ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون بی صبرانه منتظر پارت بعدیم ❤️😍