دیار آشوب به قلم سیده نرجس کشاورزی و دیبا کاف
پارت بیست و هشتم :
ترسید ،سرش به سمتم برگشت ،هول زده ماشین رو متوقف کرد که صدای بوق ماشین های پشت سرمون بلند شد.
_چی شد؟
نگاهم رو از رینگ گرفتم و با حال زار بهش خیره شدم. به انگشتش اشاره کردم.
_این چیه تو دستت؟
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
محترم
10داستان خوبی است این داستان آموزنده ست