گیلدا به قلم مرضیه اخوان نژاد
پارت چهل و یکم :
بیشک فقط باربد میتوانست جلوی این جانی را بگیرد.
مرد ابتدا سر بالا آورد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت؛ وقتی از خلوت بودن محیط مطمئن شد، صاف سر جایش نشست. دست آزادش داخل جیبش فرو رفت و قبل از اینکه امیرعلی بفهمد چه خبر شد، آمپولی را در رگ گردن او تزریق کرد. امیرعلی فقط توانست نالهای از درد کند.
مرد سرش را به گوش او نزدیک کرد و لب زد:
-حالا لالا کن تا من به کارم برسم.
امی
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۵۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.