گیلدا به قلم مرضیه اخوان نژاد
پارت چهل و یکم
زمان ارسال : ۳۰۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
بیشک فقط باربد میتوانست جلوی این جانی را بگیرد.
مرد ابتدا سر بالا آورد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت؛ وقتی از خلوت بودن محیط مطمئن شد، صاف سر جایش نشست. دست آزادش داخل جیبش فرو رفت و قبل از اینکه امیرعلی بفهمد چه خبر شد، آمپولی را در رگ گردن او تزریق کرد. امیرعلی فقط توانست نالهای از درد کند.
مرد سرش را به گوش او نزدیک کرد و لب زد:
-حالا لالا کن تا من به کارم برسم.
امی