اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت نود و دوم :
ماه صنم که واقعا خسته و بی رمق میزد، کمر صاف کرد و دوباره مولود را صدا زد.
_ مولود؟ کجایی تو، بیا اشرف حالش خوب نیست.
اشرف اسم خودش را به تمسخر زمزمه کرد و خندید.
ماه صنم با اکراه نگاهش کرد. لحظه ای بعد، در اوج ناامیدی مولود از اتاق بیرون آمد و با اکراه خودش را به آن دو رساند.
_ چی شده؟
ماه صنم ذوق کرد. با وجود اخمی که روی صورتش بود لبخند محوی زد و گفت:
_ کمک کن ببریمش تو. من