اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت هشتاد و سوم :
من دیگه برم، کاری ندارید؟
عصمت که متوجه ی پنهانکاری جفتشان بود شانه ای بالا داد و رو به دریا چرخید. لبهای دریا تر بود و چشمانش بسته. با دلخوری در جواب پسرش گفت:
_ حواست به بابات باشه. سرو صدا نکنی بیدار شه! به زور قرص سر شب خوابوندمش!
_ حواسم هست. امر دیگه ای نیست؟
عصمت دریا را سر جایش برگرداند و گفت:
_ خیر پیش!
نامی دست روی کتف او گذاشت. حرصی سمت در هلش داد و شب به خیری ح