اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت هشتاد و یکم :
دریا روی پا بند نبود. پر از دلهره، طول و عرض اتاق نامی را بالا و پایین میکرد و کف دستهایش را بهم می سابید. آمدن نامی طولانی شده بود و فکر و خیال، کم مانده بود که دختر جوان را دیوانه کند. گاهی روی صندلی می نشست و گاهی گوشه ی پرده را کنار میزد و داخل حیاط را می پایید.
چراغِ گردانِ ماشین پلیس، محوطه ی کوچه را روشن کرده بود و سرو صداهای داخل حیاط خیال خوابیدن نداشت.
دریا ترسیده و دل پریشا