پارت هفتاد و پنجم :

_ تو رو به خدا قسمت میدم که با من کاری نداشته باشی. خدا رو که قبول داری؟ آره؟
خنده ی مرد، کم کم تبدیل به یک لبخند عمیق شد و نگاه شیدایش را به چهره ی ترسیده و محجوب دختر دوخت. لبهای ماه صنم بهم دوخته شد. مرد جوان، کلاه فرنگیش را رو به او گرفت و با لهجه ای غلیظ لب زد:
_ یک بانوی شرگی( شرقی)! کِیلی کِیلی زیبا!
_ تو خدا رو قبول داری؟
ماه صنم باز هم ناله زد. مرد جوان ولی یک قدم دیگر به او ن

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۵۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    عجب ماجرایی شدبراش ممنون مریم بانو😘

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.