اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت هفتاد و پنجم :
_ تو رو به خدا قسمت میدم که با من کاری نداشته باشی. خدا رو که قبول داری؟ آره؟
خنده ی مرد، کم کم تبدیل به یک لبخند عمیق شد و نگاه شیدایش را به چهره ی ترسیده و محجوب دختر دوخت. لبهای ماه صنم بهم دوخته شد. مرد جوان، کلاه فرنگیش را رو به او گرفت و با لهجه ای غلیظ لب زد:
_ یک بانوی شرگی( شرقی)! کِیلی کِیلی زیبا!
_ تو خدا رو قبول داری؟
ماه صنم باز هم ناله زد. مرد جوان ولی یک قدم دیگر به او ن
اسرا
00عجب ماجرایی شدبراش ممنون مریم بانو😘