پارت شصت

زمان ارسال : ۲۷۴ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه

حال:
حوصله‌ی بلند کردن دستم را ندارم. آذین مانتو را از پشت روی دوشم می‌اندازد و سعی می‌کند آستین‌هایش را تنم کنم. کارش که تمام می‌شود روبرویم قرار می‌گیرد و شال آبی رنگم را هم روی موهایم می‌کشد. نگاه توخالی‌ام را به چشمان همرنگ خودم می‌دوزم. هرچه چشمان آذین پر از رنگ و نشاط است، زندگی اما در چشمان من خاموش شده. دستش را نوازش وار روی گونه‌ام می‌کشد و موهایم را زیر شالم می‌فرستد.

1469
475,611 تعداد بازدید
2,219 تعداد نظر
239 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • لیلی

    00

    تحمل این درد یه برادر میخواد..این جمله قلبمو خراش داد..وگریه کردم...

    ۴ هفته پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    💔💔💔🌺

    ۳ هفته پیش
  • فاطمه ❤️

    10

    عالی ❤️ 😘

    ۴ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🥰🥰🥰🥰

    ۴ ماه پیش
  • مهلا

    00

    عالیه

    ۴ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🥰🥰🥰

    ۴ ماه پیش
  • زهرا

    ۲۵ ساله 20

    این پارت یک "آخیش" گنده داره 😆

    ۹ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😁😁😁🌸🌸

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید