پارت شصت و نهم :

مکث کرد.
_ می‌بینی که درآوردن سابقه‌ت برام آسونتر از چیزی بوده که حتی بخوای فکرشو کنی. اما چرا به پلیس چیزی نگفتم؟ ... اونم الان می‌گم برات.
دوباره راه افتاد.
_ اولش به نظرم رسید بکشمت. بعدش دیدم می‌شه ازت استفاده‌های مفیدتریم کرد.
رهی عصبی چشم‌هایش را بست و دست به چانه‌اش کشید. صبرا گفت:
_ پس خوابوندمت تو آب نمک واسه روز مبادا.
ایستاد. سریع روی پاشنه چرخید و پرقدرت

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۵۹ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.