قوانین سرد به قلم مریم السادات نیکنام
پارت شصت و نهم :
مکث کرد.
_ میبینی که درآوردن سابقهت برام آسونتر از چیزی بوده که حتی بخوای فکرشو کنی. اما چرا به پلیس چیزی نگفتم؟ ... اونم الان میگم برات.
دوباره راه افتاد.
_ اولش به نظرم رسید بکشمت. بعدش دیدم میشه ازت استفادههای مفیدتریم کرد.
رهی عصبی چشمهایش را بست و دست به چانهاش کشید. صبرا گفت:
_ پس خوابوندمت تو آب نمک واسه روز مبادا.
ایستاد. سریع روی پاشنه چرخید و پرقدرت