پارت پنجاه و هفتم :

اما مرد جوان دقیق بود و هوشیار. دستی به صورتش کشید و گفت:
_ هوشیاره، یه کم بهتر شد حالیش کنید بهترین کمک موندنش تو همین خونه‌س.
زهرا از گوشه‌ی چشم نگاهی به چشمان زیر و رو کش پسرش انداخت و لبخند زد.
_ چرا خودت حالیش نمی‌کنی؟ فکر می‌کردم یادت دادم کاراتو خودت انجام بدی.
_ مادرر؟
یاسین نجوایی کرد و زهرا حوله را در ظرف آب چلاند. بعد آن را روی پیشانی دختر گذاشت و گفت:
_ من ی

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۶۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.